بر خیز
شب نیم سوخته
تو را می خوا ند
برگهای خشک اقاقی را لگد کن
بروـ آسوده باش
کسی به لرزش شمع و راه نیم تمام
خیره نمانده است
قدمها می دانندکه نباید رفت
اما مگر انتهای مسیر آنجا نیست
به غیر از موشها
تو تنها اسطوره ی انسانی آن خانه ای
موشها همه چیز را می جوند
حتی زورق خیالی افکارت را
اما سخت نگیر
در این نزدیکها هیچ دریایی اجازه آبی شدن
ندارد
شانه ها سنگین اند
و در قفل است
نترس هل بده
اینجا کلید معنا یی ندارد
چیزی برای دیدن نیست
دنبال کبریت نگرد
این ویرانه با خورشید هم روشن نخواهد شد
سکوت تنها مهمان این خانه
و غرور لهیده از انتظاری پوچ
نبض تصور این آشفتگی است
و تیغی زنگ زده از نگاه هر شبانه ات آنجا
جراتش را نداری
بخواب
تو در خواب هم قهرمان رویاهایت نخواهی بود.
شیونی و فریادی
از برای خندیدن
این است تراژدی آغاز یک تولد کمدی
و آنجا عشقی متروک
در انزوای پوسیدگی
__لبخند بزن__
لبخند بزن به آن موسیقی
که تو
نت به نت آنرا گریستی
و به باد همان لبخندها بر فرارت خواهند گریست
زندگی را
رنگ سرخ یک انتظار
دوباره خاکستر پوشید
دیگر گوشهایم
به دیدن قاصدکها کور می زند
قاصدکها دروغ میگفتند
مثل همه
و این تمام آن چیزی است
که روزها را برایم سیاه کرد
باکی نیست
آنقدر گناه خواهم کرد
که زمین از قدمهایم به تهوع در آید
شاید صاعقه ای
یا قامت رعنای یک
__ دار __
از جانب این خدای بیگانه
مرا رها کند
رهایی خیال خام پلنگ
آن دوست منزوی نیز نبود
آری
مرا از تلاقی دو سلول
دو حس لزج
در بطنی سیاه آفرید
و اینک
که باید آزاد باشم
نمی شود
میدانم که نمی خواهد
صدایی گفت دیوانه است
او را ببخش
__ خنده ام نیامد __
خدا هم اگر مرا ببخشد
جرمش کمتر از من نیست
من هیچ نمی خواهم
.........