I might be wrong
I might be wrong
I could've sworn I saw a light coming on
I used to think
I used to think
There was no future left at all
I used to think
Open up, begin again
Let's go down the waterfall
Think about the good times and never look back
Never look back
What would I do?
What would I do?
If I did not have you
Open up and let me in
Let's go down the waterfall
Have ourselves a good time, it's nothing at all
It's nothing at all
Nothing at all
Never look back
Never look back
Lifesaver
Your timing's really strange
Catch me later
But can you please be late
And it's funny how your thoughts think they're right at all
And it's funny how your cause makes no sense at all
Lifesaver
Let's play a little game
Catch me later
But make sure you'll be there late
And it's funny how it seems you're doing things
And its funny how you find your peace of mind
Lifesaver
I'm cancelling our date
Lifesaver
It's time you had a break
Lifesaver
I'm cancelling our date
Lifesaver
My saver
...
زندگی من شده یه سری کیورد
همه چیو میجوی هضم میکنی بالا میاری
نیگاش میکنی چشماتو میبندی و دوباره میخوری و هضم میکنی
یه سری کیورد
که هی بالا میاریشون و هی قایمشون میکنی
که هی میسپریشون دست ایمجینری فرندات تو اتاقایی که هیچ آدرسی ندارن و فقط یه سری شماره ان
که شماره ها رو گم میکنی
کیووردا گم میشن
اتاقا محو میشن
حس زنده به گور شدن حس بزرگیه.
با چشمای باز
با نگاه سرد
زندگی
یه سری عدد
یه سری اتاق
یه سری کیورد
و ما که جرات زنده به گور شدن رو هم حتی نداریم
...
شبه
خیلی شبه
طوفانه هوا
باید بریم اقیانوس
دریای سیاه، ساحل تاریک، موجای بلند
باید بریم اقیانوس
باید بریم اقیانوس
تا دیر نشده
...
سنگین. مثل آب.
تنها عاشق فرشتههای سیاه
تناقض میزایدت
غریبتر؛
خیال فرشته پلید است
پلیدی فرشته میزاید
تاریکتر
و ناگزیرتر
ناگزیر از راه
ناگزیر از جنگ
جادوی راه؛
صبح در میدان جنگ پاره میشود
جادوی جنگ؛
جنگ جادوی آغاز راه بود
جادوی پایان راه؛
چون پادشاهی شکست خورده
مرگ نزدیک تر از دیروز است.
باور کن
دیوارهای بلند جادو نمیکنند
نگاه عقرب دروغ بود
مرگ همه چیز است
چشمانت را ببند
جادو فقط فریب است
فقط فریب
چون پادشاهی شکست خورده ...
...
به صفحهی خالی دسکتاپم نگاه میکنم و فکر میکنم. دختری که در میان شاخ و برگهای تاریک و قهوهای عکس ، دستانش را ضربدری روی هم انداخته و نگاه سرد و تیزش را به من دوخته. انگشتانش درازند و دستش نرمی زنانه دارد. شاخهای را نگه داشته و هر چه درون نگاهش را میکاوم نمیبینم تا کجا فکر میکند. شاید به اسبی که ساعتی پیش عاشقش شد، شاید به درختی که ساعتی بعد در آغوشش کشید. نگاهش آرام ترین و وحشی ترین نگاهی است که این همه سال به من دوخته شده. چند سالیست که همین تصویر روی دسکتاپم حک شده و منی که از هر تصویری بعد مدت کوتاهی فراری میشوم هنوز عوضش نکردهام. نگاهش گاهی میترسانتم .. گاهی که نه، همیشه ای که گستاخ میشوم و به درونش میخزم. برای من جمع تمام اضدادی ست که من را تعریف میکند. تاریک است و روشن. امن است و یاغی. مهربان و بیرحم. سرد است و گرم. همه در یک نگاه. دختریست از دیروز ، از دیروزها. دیروزهای دور. آن روزهای سنگین. آن روزهای پررنگ. آن روزهای دیروز.
دیروز؟
نامهی دیگری مینویسم. میپرسم گیاهم هنوز سبز است؟ تا کجا قد کشیدهست؟ میپرسم گردنبند قرمزی برایت خریده ام که به رنگ سیاه میاید، لباس سیاه داری که؟ میپرسم ماسهی سفید دوست داری یا ماسهی خاکی رنگ؟
دیروز؟
دختر امروز، همان دختر دیروز است، که میان هزاران سایهی خودش را پنهان کرده. من ولی به نگاهش میشناسمش. من او را برای همیشه حک کرده ام. نبض زمان در دنیای من در دست من است. من او را هر بار از نو میآفرینم. گفته بودم نه؟ نگاه آدم پیر نمیشود. سنگین میشود و عمیق .. ولی پیر نمیشود.
نگاهش میکنم. میترسم. دوباره عاشق میشوم.
چشمانم را میبندم و به صدای موج دریا در شب فکر میکنم. میترسم، دوباره عاشق میشوم.
امروز.
...
ورق میزنم
ورق میزنم
قصههای هر روز
روز نوشتههای هر کس
دختری دیروز قلب زردش را در نمایشگاهی دید که به الکل نشسته بود
قلبی که خراب بود.
و زرد بود
و ساکت بود
و قلب دختر بود.
و دختر هیچ وقت نتوانست به هیچ کس توضیح دهد چه دیده بود و چه حس کرده بود.
ورق میزنم
کودکی دیروز مرد
مردی دیروز عاشق شد
مادری دیروز نومید شد
و من دنیایی آفریدم
بی بعد زمان ، و بی بعد مکان
و برای قلعه ام اتاقهای جدید آفریدم
و دیوارهایم را بالاتر بردم
با دختری جدید خوابیدم
و نقاشی مرد سرخپوستی را خریدم که زنی را کشیده بود که نیمی از صورتش تاریک بود
و دستش چنگی بود که به جای صدا ، رنگ مینواخت
و از سیاره ام پایین آمدم
ورق میزنم
به اقیانوس که میرسم
شنا میکنم
به جزیره میرسم
جزیره آخرین برگم بود
اقیانوس عمیق است
و تاریک
و سرد
کوسه ها خوراک ماهی های کوچک میشوند
و ماهی ها خوراک کوسه های بزرگ
و من به درختی میاندیشم که در عمق آبها میروید
و مرد سرخپوستی که در میان دریا روی تکه چوبی زندگی میکرد
و به قلب دختری که روی تاقچهی سنگی به الکل نشسته بود
و نگاه دختری که سالها کوچک شده بود و میخندید
و صدایی که میگوید شب بخیر
ورق میزنم
میترسم
میمیرم
و میترسم
و میمیرم