برای آموزش بیشتر نظرات واپس گرای خود را

دور بریزیم.

یک پروفسور آمریکایی برای مطالعه در مورد قبایل به مرکز یک قبیله رفت.

رئیس قبیله برای پرفسور چای در فنجان ریخت به طوری که چای از فنجان

سرازیر گردید و پروفسور فریاد زد چکار می کنید بیشتر نریزید .

رئیس قبیله گفت : همینطور است مغز شما که از ایده های خودتان پر است و

من چطور می توانم مطالبی جدید به شما بیاموزم مگر این که مغز خود را

برای آموختن درباره قبایل خالی کنید؟

به خاطر داشته باشید : مغز خود را برای مطالب جدید 9 درصد خالی

نگهدارید .

1

بهترین عکس دنیا اگر هنوز در داخل دوربین باشد ارزش ندارد

 

۲

اولین اشتباه بسیاری از مردم در مسائل مادی این است که قبل از کسر مالیات برای

حقوق خود نقشه می کشند . قانون اصلی این است که جمع کل حقوق را از ذهن پاک کنید و

تنها به حقوق باقی مانده بعد از کسر مالیات بیندیشید

3

یسیاری از مردم همیشه مراقب کارهایی هستند که انجام می دهند در حالی که باید

مراقب باشند کارها را درست انجام دهند

4

مدیر خوب کسی است که حداکثر استفاده را از امکانات بکند .

مدیر بهتر کسی است که حداکثر استفاده را از کارش ببرد .

مدیر خیلی بهتر کسی است که به مدیریت کارش بپردازد .

مدیر خیلی خیلی بهتر کسی است که بذر تفکر را در اذهان کارکنانش بپاشد .

5

هر شرکتی سایه بلند رئیس شرکت است . 

.........................

یا حق

از صعودی که نبود

بر فراز درختان درهم و سبز

با خطی زرد

خونبار به زمین خوردم

خسته - درمانده

تاریک

- تو خواستی یادت هست ؟ !

چکار باید می کردم

جابجا کردن اجساد کر و کور خونین

یا که گریز

و تو از دور دست بر فراز آن دیوار غریب

به کدامین غروب سلام می کردی ؟ !

راهی فرو خفته به غم

تنها

با صدای اولین باد

انتظارم را داشت

و صدای شیون اینک بغض آلود آن بلبل شب

- جغد -

به دلم غم می زد

و تو آنجا بودی

روی دیوار

با سوالاتی مبهم

از فنجان گل سرخ - کلید - کلبه چوبی

یادت هست ؟

و کمی دورتر همان خط آجری

- و نگاهی از بالا -

زمین درو شده ی گندم زرد

و حضور کویری که نبود

و تو در اندیشه دیروز و طلوع فردا

روی همان دیوار بودی

دستم را بگیر

با من بیا

دیوارها بی گمان فرو خواهد ریخت

در پشت زمین خشک امروز

فردای سایه روشن بارانی است .

دستت را به من بده

با من بیا

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغهای مرا تکه تکه می کردند.

وقتی که چشمهای کودکانه عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم باید . باید . باید .

دیوانه وار دوست بدارم.

یا حق

وسیع وقفه ی مرداب در رباط شب

حکایت لجن آلود اختیار من است

و منحنی نگاهم به خط کش تقدیر

چه راست می ماند!

و ذهن گرد ثانیه ها

بزرگی دقایق من چه ریز می بینند!

رسوب شیهه خورشید در دل شبتاب

هبوط خاطره بر خاستگاه پنجره بود

نمیدانم...

و شاید هم

حقیقت آن غم متروک خنده های عزاست.

آبی

خاکستری

سیاه

سه انعکاس غریب انداز اوایل فصل

که یک تناسب مضحک

به آسمان دارند !

و من بصیرت شکم

که در توالی نفرین سرخ ماه گمم

و غرقه در وسیع وقفه ی مرداب

در رباط شب...

 

کجا رفتی

کجا رفتی

به حال من چه ها کردی

به دنیای غمم بردی

دلم را از چه آزردی

ز جان من چه می خواهی

تو رفتی بی تو من مردم

در آغوش که سر کردی

در آن شبها که یارت بود

که چشمم تا سپیده دم

به ره در انتظارت بود

به تو عمری وفا کردم

دریغا بی وفا بودی

جه شبها بی تو سر کردم

تو آن شبها کجا بودی

دلم را بردی و رفتی

بروو.............

عاشق مرا کم نیست

تو شمع بزم اغیاری

دلم را تاب این غم نیست

دلم را تاب این غم نیست

هفتصد و ...

سلام

راستش از آخرین نامه ای که نوشته ام سه سال غم انگیز می گذرد. نمی دانم از چه باید بنویسم و از چه بنالم.

شاید در دستان نخ نمای من شوق غم انگیز گریستن به فراموشی سپرده شده است.
 نمی دانم واقعا نمی دانم.

زیبای من این اعترافات را که برایت می نویسم بخوان و فراموش کن. که فراموشی بر هر دردی دواست حتی درد...

زندگی تکرار مکررات است.و ما همیشه درگیرودار این توهم که می گویند زندگی زیباست با خویشتن در جنگیم

پیوسته در ارتباط مستقیم سوال جواب بی آنکه بخواهیم می مانیم و شاید فرقی نکند اگر بدانیم خود سوالی بزرگ

برای خداوندیم که چرا ما را در پس حس لذت یک هم آغوشی آفرید.

از آن دنیا چیزی به خاطر ندارم. حداقل سکوت و تمرکز نداشته ای که ما را منتظر   می داشت تا بعدها بر کشاکش نفسهای

شهوت آلود والدینمان اولین صدایمان صدای ترس و گریه باشد.به یاد داری همان لحظه که مامای دنیا صفت

ما را از بطن تاریک مادرهایمان به زور بیرون کشید و ما خواستیم چیزی بگوییم اما گریه فرصت نداد.همه خندیدند

و آگاه باش به جایی که دل بسته ایم پایمان را نخواهند بست.

همگان به دیدنمان آمدند و هر کسی چیزی گفت و باز هم صدای خندهایی که ما را
می ترساند. و دیدیم که چگونه آنوقت

که تنها شدیم و شکست دست بی رحم رفاقت داد همگان باز هم خندیدند. و باز هم سوالی که در انزوای پوسیده

انسانیت بی آنکه جواب داشته باشد مطرح شد. چه بر سرمان خواهد آمد؟!

دلپزیرم اگر بخواهم گلایه کنم ساعتها خواهم گفت خدا کور است ناشنواست و از دست همین انسان

به خون کشیده خواهد شد.

خدا فراموش کار است و ما این فرزندان گمشده خداوندی همیشه دنبال چیزی خواهیم گشت که

به چشمانمان آشناست اما یافتنی نیست. آرامش و فریاد در عین سکوت با لذتی جاودانه

رویای من دلم برای هوای شرجی شهرم تنگ شده است . هوای شرجی همانند چشمان من عرق ریزد.

آه که چقدر دلم برای نماز و بوی مهر کربلا تنگ شده است.

تمام نمازهای نگاهم قضا شده است. نگاهت را به من هدیه کن

فرصت زیادی نیست

خدا هنوز هم انتظار می کشد. کوچه بن بست شکمان باز شدنی است.

ما میتوانیم بنده های خوب خدا شویم.

  

هفتصد و شصت و ...

تو سایه ای ز نور عشق د یده ای ؟

تو در گذار زندگی بگو...

ز کوچه های غم گذشته ای ؟

تو تا کنون میان لحظه های عمر خود

کلام پر محبتی ز هیچکس شنیده ای ؟

و یا بپاس جستن مراد دل

خدای را چه پر شکوه عاشقانه

با دو دست بی گنه

دو چشم تر ستوده ای؟

امید من

اگر که مهر مهربان خدای را

به تار نازک دلت ببسته ای

بدان

به آن خدا قسم :

تو هم خدای کوچک دل منی

تو هم خدای کوچک دل منی

هفتصد و شصت و سه...

 

به خنده می شکنی

بهت من!

همیشه با دل من عشق و یاریت که نبود

هوای من هوس بی قراریت که نبود

شکسته میشود امروز زخم فاجعه ها

ترا چه غم که چو من زخم کاریت که نبود

تو سر سپردگی ام را چگونه می فهمی

که هیچگا ه چو من سر سپا ریت که نبود

کجا تو درد شناسی که اشک کولی وار

روان زدیده چو ابر بهاریت که نبود

بخنده می شکنی بهت من و بهت سکوت

چرا که وحشت بی اعتباریت که نبود

به نیزه خون نزند از دلم ولی از غم...

دریغ و درد مرا غمگساریت که نبود

نهال صبر شکست و جوانه ام بشکفت

تو نیز  هستی من   پایداریت که نبود

 

تو همونی که می گفتی قلبم ماله تو باشه تا همیشه!!!!!!!!

باورم نمی شه دستات توی دست من نباشن
رو درو دیوار خونه گرد تنهایی بپاشن

تو همونی که می گفتی تو دنیا هیچ کی مثل من پیدا نمی شه

تو همونی که می گفتی قلبم ماله تو باشه تا همیشه!!!!!!!!

 

رویا هایم را خوب شسته ام و دیگر کینه ای به دل ندارم.در خیالم حتی می توان
دشمن را دوست ساخت.مهتاب صداقت می تابد در صحن خیالم جویبار خواهم
شد غم را خواهم شست خاک خواهم شد مهر از من خواهد رست.رویا ها دیگر
 فسانه نیستند  

  خدا با من است