کاشکی منم مثل هواپیما جعبه سیاه داشتم .. 

 

 

 

 دلم میخواد خواب باشی. رو تختت مثل بچه‌ها آروم و سرد خوابیده باشی در حالیکه پاهاتو جمع کردی و هیچ لبخندی هم رو لبات نباشه. دلم میخواد بیام کنار چارچوب در واستم و فقط نگات کنم ... خیلی ٬ طولانی ٬ آروم . نگا کنم و به آرامشی که خوابیدن بهت داده خیره بشم و هیچ پلکی هم نزنم.
دلم میخواد بیام رو تخت بگیرمت تو بغلم ٬ چشمات رو باز کنی و تو صورتم نگاه کنی . چشمام رو باز کنم و تو صورتت نگاه کنم. دلم میخواد اون موقع دستم رو از روی پیشونیت بکشم پایین و با انگشتام چشمات رو آروم ببندم و همه‌ی زندگیم رو برات اعتراف کنم.

حتی اینجا هم دیگه غریبه‌ست.

* عاشقم ... عاشق هرچه نام توست بر آن *

 

باد میوزید .. جهان آرام بود

جهان آرام بود .. باد میوزید

زن سبد در دست .. گاری را با تمام وجودش میکشید

بدون افسار .. بدون اسب ...!

آنطرفتر .. کودک .. پشت گاری .. مملو از درد .. سرد ..

باد میوزید .. جهان آرام بود

کسی گفت : چه میخواهی؟

زن گفت : کودکم را بدون درد .. گرم .

صدا گفت : چه میدهی؟

زن گفت :تمام هستیم را .. هرآنچه که بخواهی!

کسی گفت : قلبت را به دست باد بسپار .. کودکت از درد رهایی میابد.

زن سکوت کرد .. باد میوزید .. جهان آرام بود .. کودک بی خیال!

اشکی بر خاک خوابید .. آهی در دل زنده شد

خونی بر گاری رقصید!

و لحظه ای بعد باد میوزید .. جهان آرام 

کودک میدوید .. بدون درد .. بدون آه .. بدون عشق

بدون عشق؟!

کسی پرسید : مادر کجاست؟

کودک گفت : نمیدانم!! .. شاید فکر کرد که من بهبود نخواهم یافت.

گذاشت و رفت .. چشم که گشودم ندیدمش.

صدا گفت : حال کجا میروی؟

کودک گفت : میروم تا کسی را یابم که دوستم داشته باشد و تنهایم

مگذارد .. هیچگاه!

کودک رفت .. صدا بیرحمانه خندید .. باد میوزید .. جهان آرام بود

کودک میرفت .. و او تنها کودکی بود که هرکجا میرفت باد را با خود میبرد.

و هیچگاه کسی نفهمید که چرا؟!

تنها تو .. تنها من.

داستان زنی که قلبش را بدست باد سپرد .. برای که؟ .. دوتا چشم سیاه !

کودکی که هیچگاه ندانست روح مادر بدون قلب

همیشه و عاشقانه دوستش خواهد داشت

تا زمانی که باد باقیست و میوزد

باد میوزد .. جهان آرام است .. کودکم کو !

 

تولدت مبارک عروسکم

 

قصه ما ...

یکی بود یکی نبود
یه روزی یه دختر کوچولویی بود که لپاش گلی بود
هم مهربون بود و هم خیلی احساساتی بود
و از دو تا چیز خیلی می ترسید: تنهایی و تاریکی
یه روز همین جور که نشسته بود توی حیاط و داشت با عروسکاش حرف می زد
یه پسری با چشم های سیاه درشت و براق اومد و شروع کرد باهاش بازی کردن
پسر یه برقی توی چشاش بود که دختر هرچی نگاه کرد نفهمید دقیقا چیه
دختر که خیلی از پسر خوشش اومد بهش گفت که چقدر از تاریکی و تنهایی می ترسه
پسر هم دستاشو و گرفت و بهش گفت که باید شجاع باشه
و تا وقتی که اون پیششه تنهایی و تاریکی جرات نمی کنند که سراغ دختر بیان
دختر که دلش قرص شده بود خوشحال شد و پاشد راه افتاد توی جنگل
هی بازی کرد و آواز خوند و دنبال پروانه ها دوید وتوی دلش به تاریکی و تنهایی خندید
توی راه به یه پسر بچه شر و شلوغ برخورد که با هزار منت قبول کرد که باهاش بازی کنه
پسره یه بازی های جالبی بلد بود که دختر تا حالا به فکرش هم نرسیده بود این بازی ها وجود دارند
دختر انقدر رفت و بازی کرد تا اینکه اصلا یادش رفت که یکی دم در خونه نشسته تا اون از بازی برگرده
هوا داشت گرگ و میش می شد که پسرخسته شد و گذاشت و رفت
دختر که تازه یادش اومد که کسی که قول داده جلوی تنهایی و تاریکی رو بگیره دم خونه منتظرشه تند و تند دوید تا به خونه رسید
پسر اما از بس منتظر نشسته بود که برق چشاش دیگه شکل صبح نبود
دستاش هم کمی می لزرید اما وقتی که دختر رو دید بهش گفت که هنوزسر قولش هست و لازم نیست اون از چیزی بترسه
دختر اما پشیمون و ساکت اونجا نشست
و تنهایی و تاریکی دیگه هیچوقت پیداشون نشد
دختر دیگه از چیزی نمی ترسید
دلش حالا برای اون روشنایی که قبلا توی اون چشم ها دیده بود تنگ شده بود
قصه ما به سر رسید
دختر اما هیچوقت دیگه اون روشنی رو ندید.

 

...

 

من ساکتم
فقط همین.

یه ذره هم دارم فکر میکنم. فقط یه ذره.

همون یه ذره‌شم خیلی ترسناکه.

 

اگه یه روزی قصه‌های من تموم شه
تو میری
وقتی که رفتی دلت برای من تنگ میشه
پیش خودت یواشکی برام قصه میگی
آخر همه‌ی قصه‌هاتم یه جوریه که من برمی‌گردم و پیشت زندگی می‌کنم، دوتایی، با هم
هر شروعی که داشته باشه، آخرش همینه
دلت تنگ میشه، من می‌دونم
یه روزی قصه‌های من تموم میشه، اینم می‌دونم
ولی قصه‌های تو هیچوقت بعدش تموم نمیشه،‌اینم می‌دونم

...

راجر واترز آدم رو له میکنه؛ وقتی که میگه ریمیمبر دِ فلاورز دَت آی سِنت٬ وقتی که داد میزنه دونت لیو می نَو ..
دیدی آروم نشستی و میلیونها مایل از همه چیز دوری٬ یه هو .. خیلی یه هو٬ به آرومی یه پلک زدن طولانی تمام میلیونها مایل رو برمیگیردی و تو متن یه حادثه قرار میگیری؟
دیدی یه هو حس میکنی اتفاقی که داره میفته رو؟ دیدی یه هو روبرو میشی با اتفاقی که سنگینیش روی تو حتی اجازه‌نمیداد دردش رو حس کنی ؟ مثل سنگینی انگشتی که روی یه زخم میذاری و درد رو میپوشونه ٬ نه چون دردی نیست ٬ چون سنگینی انگشت از عمق درد بیشتره ... این فال گرفتنه .. این آهنگه ... این وین‌امپ لعنتی. یادمه همه چیز با همین وین‌امپ شروع شد ... تفریباً همه چیز. هممم .. میگفتم ... دیوید گیلمور هم آدم رو له میکنه. بدون اینکه بدونه چی میگه میگه گودبای بلو اسکای و بعد میره رو امپتی اسپیسز ٬ و من با خودم فکر میکنم همه چیز از یه فید‌اوت همه چیز شروع شد با یه نمودار عیجیب و غریب تو یه زمستون سرد که خواب رو از شب و روز آدم‌ها میدزدید ...

و حالا  داره میخونه..

جادوی نهم: « به من فکر کن، فقط به من... »
جادوی ششم: « دلت برایم تنگ خواهد شد... »
جادوی یازدهم: « تقدیر تویی »
جادوی دوازدهم: « طلسم دلتنگی ها نوشتنی نیست »
جادوی پانزدهم: « نابودت می کنم، برای خودم از نو می سازم »
جادوی اول: « به انتظار بمان »

... وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا !


سخته وقتی که تو فقط ۱۰ تا تقصیر داری ولی برای آرامش و دلداری دادن به بقیه ۱۰۰ تا تقصیر رو به گردن میگیری .
سخت تر هم وقتی که میدونی تا آخر عمرت تو رو به خاطر تقصیری که به گردن گرفتی نزدیک ترین کسات ملامت میکنند.

کلاْ این روزا زندگی خیلی سخته چون خیلی حرفا هست که رو هم تلنبار شده ولی بازم به هیچ کی نمیشه گفت.


عنکبوت ( پرواز )

تار می تنم ، تار می تنم ،
دورِ بودنم ، دور تنم
هر روز در انتظار فردا
و هر فردا ، در انتظاری دیگر
تولدی دیگر٬ تولدی دوباره٬ بودنی دیگر بار٬
و هر بار ...
پروانه ها مرا از پریدن باز میدارند .

چه مغرورند ،
و چه خودخواه !
که بالهای رنگارنگشان ، کرشمه ی بودنشان هست .
و پاره پاره ی تار های من ، گواه خیره سریشان .
مگر نه که آنان هم روزی کرمی بودند ، به زشتی کودکیشان ،
و مگر نه که آنان هم دور خود تار تنیدند .
و حال هر خال هر بالشان ثمره ی تار های آفرینشی ست که روزی بودنشان را در سکوتی محض و در سکونی بی روح خلاصه می کرد .
و من امروز چون یک عنکبوت تار می تنم ،
تا پیله ای بسازم دور بودنم و در آن ساکت و بی روح ، بخوابم
چون یک تکه آرامی
و پس از طلوع دوباره ی خورشید
من به سوی نور پرواز خواهم کرد .
برای هر شمع اشک خواهم ریخت
برای هر گل سرخ قصه خواهم گفت
آری ، من – عنکبوت – پرواز خواهم کرد .

تا خود خورشید ، تا خود نور .
.
.
.
اما ...
پروانه ها پیله ی مرا پاره می کنند .
و نیستیِ خود را در پاره کردن تار های من می جوییند .
نمیدانم چرا !
مگر آنها خود روزی عنکبوت نبودند ،
که اینک عنکبوتیان را از رسیدن به صفحه ی آسمان پروانه ها باز می دارند ؟!
آن هم با بهایی به سنگینی نابودی خود .
مگر نه که بال پروانه باید به شعله ی شمع بسوزد !
پس چرا یک پروانه راضی می شود بالهایش را در تارهای من بشکند ؟!
تا من – عنکبوت – در حسرتِ پرواز و پروانه شدن
همچنان ،
و تا همیشه،
باقی بمانم .
ولی من
             تار می تنم ، دورِ تنم ،
                                       دورِ بودنم .

Email:the_sea_in_me1983@yahoo.com


 

.... میان ما "هزار و یک شب" جست و جوهاست.

 

 

جلوی پیانو میشینم و چشمامو میبندم.
صدای باد میاد..
 (‌‌‌ دوست  دارم خره )

 

یه روز
یه آدمی
به بزرگیه دوست داشتنت پیدا می‌کنی
با یه حجم خالیه خیلی زیاد
که هرچقدر دوستش داشته باشی پر نشه
من می‌دونم
با بوی یه عطر قرمز آسمونی

 

می دونی دلم چی می خواد
اینکه گوشه نیمکت کنار زمین بازی پارک دست به سینه بشینم ٬ پاهام رو هم بندازم روی هم و فقط نگاه کنم

تو رو نگاه کنم
اگه بازی می کنی
اگه زندگی می کنی
اگه زندگی نمی کنی
اگه حرف می زنی
اگه ساکتی
یا اگه
تو هم دست به سینه رو صندلی روبرو نشستی٬ پاهاتم انداختی رو هم و منو نگاه می کنی ...