دلم میخواد خواب باشی. رو تختت مثل بچهها آروم و سرد خوابیده باشی در حالیکه پاهاتو جمع کردی و هیچ لبخندی هم رو لبات نباشه. دلم میخواد بیام کنار چارچوب در واستم و فقط نگات کنم ... خیلی ٬ طولانی ٬ آروم . نگا کنم و به آرامشی که خوابیدن بهت داده خیره بشم و هیچ پلکی هم نزنم.
دلم میخواد بیام رو تخت بگیرمت تو بغلم ٬ چشمات رو باز کنی و تو صورتم نگاه کنی . چشمام رو باز کنم و تو صورتت نگاه کنم. دلم میخواد اون موقع دستم رو از روی پیشونیت بکشم پایین و با انگشتام چشمات رو آروم ببندم و همهی زندگیم رو برات اعتراف کنم.
حتی اینجا هم دیگه غریبهست.
چشمهای آدم بزرگترین اعتراف زندگی اند.
تنها کسی که مرا درک می کند یک روز مرا ترک می کند
خیلی خوووب مینویسی . دست ما رو هم بگیر .