خواب دیدم مردم ... رفتم بهشت .
خوشم اومد ٬ فکر کنم دوسش داشتم . ولی هیچکی اونجا نبود ... نه آشنا نه غریبه ... چرا ؟!
یه بار دیگه ببینم یکی برگشته به یه نفر دیگه میگه من تو رو درک میکنم ٬ یا بگه میفهمم چی
میگی یا بگه آره حست میکنم یا ... به خدا خفش میکنم.
اگه بازم دوباره یه لیوان نیمه پر گذاشتن جلوم گفتن این پره یا خالیه اول برش میدارم تا قطرهی آخرش رو میخورم بعد میذارم جلوشون میگم خالیه خالیه خااااالییییییییییییییییییه
یه منهای یک زیر یه رادیکال ... خیلی خوشگله نه ؟ دوسش دارم. بهش میگن تعریف نشده.
هنوزم دلم میخواد آمیب بودم . ولی فکر کنم اگه آمیب بودم حتما عاشق زرافهها میشدم .
دوستی آش دهنسوزی نیست !
مرده از زنده همیشه هر آن ٬
در جهان بیشتر است ...
آره خب منم همیشه دلم میخواست بدونم چرا عموجغد شاخدار ٬ بنل رو آخرش نخورد ؟! جدی چرا ؟
بی منطقی هم یه جور منطقه، یعنی منطقه خودشو داره از اون طرف هم منطق آخره بی منطقیه چون هیچی تو دنیا منطقی نیست. پس وقتی به اوجه منطقت میرسی و میگی هیچی منطقی نیست یعنی تازه منطقی شدی چون اگه منطقی نبودی فکر میکردی همه چی منطقیه و باید با منطقه خودت جور در بیاد، یعنی چی؟ یعنی نهایته منطق! ولی تا زمانی که منطقت، منطقه دو دو تا، چهارتایی ه و فکر میکنی که آخره منطقی یعنی در اوجه بی منطقی داری سیر و سیاحت میکنی. میگی نه؟ بشین سر انگشتی یه حساب بکن ببین حرفه من منطقیه یا نه.
فهمیدن همیشه یک سوءِ تفاهم است !
من هک نشدما ... نمدونم چرا درست وقتی که فکر میکنی خیلی دیوونه شدی ... دندونای عقلت در میان !
خب ؟
... میدونی که هنوزم صدات تو گوشمه ؟
.
.
وقتی زمان مبهم باقی مانده از بودنم را بر آنچه که از درون می خواهم تقسیم می کنم ؛ نتیجه ای که در جلوی خط کسری قرارمی گیرد آنقدر کوچک است که می توان از آن چشم پوشید. و چه ناعادلانه می نماید این بودنم در برابر زمان اندکم .... سرعت ... سرعتم هر چقدر هم که زباد باشد باز جا خواهم ماند ...
« شتاب : سرعت به زمان . » ... تو گفتی ؛ در آن روزهای سرد خاکستری .
امروز ها که می گذرد... امروزهای سخت ... امروزهای خوب ؛امروز های لازم ؛امروزهای مقدر ... تو « شتاب »
را نه توضیح می دهی ؛ که زندگی می کنی ...
نه در گوشه ی سنگی ی حیاط مدرسه ... در بستر رونده ی بودنت ... و شایدهم نبودنت ... و نه گفتنی برای دقیقههای قبل از امتحان .. که گفتنی برای من -تو -ی ایستاده در آستانه ... چه مهم می نماید بودنت ... و نبودنت ...
چگونه می شود بدون معجزه ؛بدون یک جهش
دیوانه وار ... آن کسر مساوی صفر را معکوس کرد ؟
و آدمها ...
رفتند و روز تمام شد
و شب شد.
و شب ساکت است،
و تاریک است
و آرام است ...
... و گنجشک ... .. ...... آرام در آسمان بیستاره ... فراموش ... دور ...
... و گنجشکها ... همه میمیرند.