نزدیک هشت است
ثانیه ها صدای قدمهای تو را فریاد می کند
با حسی کودکانه از پشت پنجره ها
از ما بین مشبک نرده ها
بدنبال مهربانی اندام تنت می گردم
هیچ چیز حواس مرا پرت نمی کند
ناگهان تو از راه می رسی
و گویی شب بر شانه های تو سنگین نشسته است
سایه ات به در می رسد و تو رد می شوی
کفشهایت را از پا می کنی و سردی سرامیک ها
تو را مور مور می کند
رد پای نمناک تو بر چهره ی راهرو لیز می خورد
و نرده ها اولین کسانی هستند که دست تو را می گیرند
پله ها بی هیچ صحبتی سر راهت سبز می شوند
همیشه آخرین پله ها
شبیه روزهای 28-29-30 و حتی گاهی
اول و دوم هر ماه می شوند
- پله ها می گذرند-
آینه تو را نگاه می کند
و تو دستی به مو هایت می کشی
سپید و خسته
و هرگز نمی دانی که محدثه
پشت در منتظر توست
- هو...
و تو چقدر زیبا می ترسی
من یاد خودم می افتم
هنوز هم دوست دارم با سبیل هایت بازی کنم
و تو به دروغ دستم را گاز بگیری
راستی حیف که دیگر موتور نداریم
اگر موتور بود تو مرا حتما به گردش می بردی
و من بی آنکه بترسم کمرت را محکم می گرفتم
آه - آرزوها سخت و شیرین
چقدر دوست داشتم دکتر شوم
تا تو پز مرا به همه فامیل بدهی
حیف که نشد و شاید اصلا
من همه آنچه که مردم می گفتند نبودم
مرا ببخش
من رویاهایت را خراب کردم
به اندازه تمام وسعت دلتنگی های تو
دلم گریه می خواهد
مرا در آغوش بگیر
من بیشتر از عمرم خسته ام
- شکسته ام -
پدر دوستت دارم
سلام
خیلی خوش حالم از اینکه اولین پیغام رو من می نویسم
خیلی قشنگ می نویسی
حس درونیت رو فوق العاده بیان می کنی
معرکه هست
خیلی خوش حالم که هنوز افراد دست به قلم و محکم نویسی وجود دارند
به ما هم سری بزن
موفق باشی
در پناه حق
یا علی
سلام ..چه بسیار گفتند آدمیان ..که تمنای دل دیدار نیست ...آه نیست ..آری شمع است آن هم در گرو باریدن باد